اسمان روشن

کتاب دستان تو راهی است به سوی خدا که ایمان آورنده در آن رهسپارم و آذرخشی است که آسمان را روشن می دارد و نواختنی است زیبا بر ماندلین کتاب دستان تو کتاب اصول است و شعر ... و عشق و اصل و ...دین و من سه ساله بودم که در آن به پیشوایی رسیدم ...

قاری فنجان

نشست

نشست و ترس در چشمان اش بود

فنجان واژگونم را نگاه کرد

گفت: اندوهگین مباش پسرم

عشق سرنوشت توست

عشق سرنوشت توست

من ماتَ على دینِ المحبوب

پسرم هر که در راه محبوب بمیرد قطعاشهید است.

یا ولدی، یا ولدی

پسرم پسرم

بسیار نگریسته‌ام وگردش ستارگان بسیار را دیده‌ام

اما هیچ فنجانی شبیه فنجان تو نخوانده ام

بسیار نگریسته‌ام و گردش ستارگان بسیار را دیده‌ام

پسرم هرگز غمی چون غم تو نشناخته ‏ام

سرنوشت تو، بی بادبان در دریای عشق راندن است

و سراسر زندگی‌ات سراسر زندگی‌ات کتابی است از اشک

و تو گرفتار میان آب و آتشی

با وجود همه ی سوزش‌ها

با وجود همه ی پیامدها

و با وجود اندوهی که ماندگاراست در شب و روز

و با وجودگردبادو هوای بارانی، موج ها

پسرم عشق برجای می‌ماند

عشق زیباترینِ سرگذشت‌هاست

در زندگی ات زنی است

با چشمانی شکوهمند

دهانش خوشه انگور

و خنده اش گل ومهربانی

و موی پریشان و دیوانه وارش به گوشه‌های دنیا سفر می‌کند

پسرم زنی انتخاب کرده‌ای که دنیا دوست اش دارد

اما آسمان تو بارانی است

و راه تو بسته‌است و بسته‌است

پسرم! معشوقه‌ات در در خواب است درکاخی از نگاهبانان

..

هرکه بخواهد وارد خانه اش شود یا دست اش را بگیرد

هر که بخواهد از پرچین باغش بگذرد

..

هر که بخواهد گره گیسوانش را بگشاید

پسرم ، ناپدید می‌شود و ناپدید می‌شود و ناپدید

پسرم به زودی در همه جا به جستجوی او خواهی رفت

از موج دریا و مرواریدهای کرانه‌ سراغش را می‌ گیری

و در می‌ نوردی و می پیمایی دریاها و دریاها را و اشک هات رودخانه می شود

وغم ات که فزونی می‌یابد درختان سر برمی‌کشند

روزی باز خواهی گشت پسرم نومید و خسته

و از گذر عمر خواهی دانست

که تمامی ‌زندگی ات را در پی رشته‏ ای از دود بوده ‌ای

پسرم معشوقه ات نه وطنی دارد نه سرزمینی و نه نشانی

و چه سخت است عشق به زنی که او را نام و نشانی ندارد

نزارقبانی

تاتشخیص دهم

کمی از جلوی چشمانم دور شو

تا رنگ ها را تشخیص دهم

حجم هستی را ببینم


و قانع شوم زمین گرد است

نزارقبانی

  

رویکـــرد هـــای عــاشقـــانگی در شـــعر

رویکردهای عاشقانگی(عاشقانه ها) با توجه به نوع فرهنگ ونوع تلقی شاعران از مفهوم عشق و عاشقانه ها درادبیات جهان، گونه های متفاوت دارد.عاشقانه سُرایان جهان بربنیاد تصورات متفاوت وگونه ی تلقی ویژه ی شان ازاین رویکردهای عاشقانگی، فراوان سخن گفته اند. باتوجه به آنچه گفته شد،از میان چهره های برترومتفاوت در میان عاشقانه سُرایان جهان، یکی هم "نزار قبانی" (1) شاعرحوزه ی عرب است.

ویژه گی قبانی در بیان عاشقانه ها مبتنی بر نوع نگاه خودش وتلقی منحصر به فردش از مقوله ی "عشق" است. برای نشان دادن این ویژه گی ها (رویکرد های عاشقانگی درشعرقبانی) من بحثم را در سه بخش تقسیم بندی می کنم:

1- تعمیم تجربه ی عاشقانه:

گسترش و تعمیم تجربه ی عاشقانه در ذهن مخاطب که از تجربه ی فردی شاعر سر چشمه می گیرد، از مهم ترین ویژه گی شعر قبانی دربیان مفاهیم عاشقانه است، به گونه ی مثال:

بی تردید وقتی مخاطب با این متن رو به رو می شود، تجربه های فردی شاعررا به حیث تجربه ی خودش در شعر می یابد: "دراز کشیدن معشوق برکاغذ سپید"،" خوابیدن کتاب ها"، "مرتب کردن یاد داشت ها"،" چیدن حروف و تصحیح اشتباهات" افزون برنشان دادن تلقی امروزی شاعر از مفهوم عشق، تجربه ی فردی شاعر را به تجربه ی عمومی نزد مخاطبان بدل می سازد، و از همین رو شعر با مخاطبان در فرایند ذهنی، رسانگی ایجاد می کند.

2- نگاه ویژه به عشق:

با آنکه عشق به گونه ی مجموعی حس مشترک و تجربه ی جمعی میان انسان ها است و همسانی مشخصی در این تجربه و حس مشترک بین آدم ها وجود دارد؛ اما طرز تلقی، تجربه و حس هر فردی به لحاظ نوع نگاه از این مقوله، متفاوت است.

"نزار" نیز شاعری ست که با توجه به نوع نگاه وتلقی خودش از مسأله عشق و عاشقانگی ها، دید و بیان ویژه ی خودش را از مفاهیم عشق و عاشقانگی دارد. او با نگاه متفاوت از مقوله ی عشق، "بانویش" را مهمترین نکته ی فرهنگی می داند که شکوه زبانش از زبان گنجشک ( که اشاره به معصومیت وی است) مشتق شده است، و او والا و با فرهنگ است:

" بانوی من !

مهمترین نکته ی فرهنگ تو این است

که از حزبِ شعری

وشکوهِ زبانِ تو آنجاست

که از زبانِ گنجشک مشتق شده است" ( ازشعر پیوند زن و شعر)

ونیز:

"بانوی من !

چقدر والایی

و بافرهنگ

تو از آغاز دانستنی

که عشق فرهنگ است

و شعر خلاصه ی فرهنگ." ( از شعر پیوند زن و شعر)

همین نگاه ویژه برمسأله ی عشق و عاشقانگی ها است که در حوزه ی شعر از قبانی چهره ی مشخص و منحصر به فرد می سازد.

"نزارقبانی" با توجه به همین نگاه حتا مفهوم عشق را با یک "وارونگیِ قشنگ" عاشقانه تفسیرمی کند و تلقی متفاوتش را از این مقوله (عشق)، این گونه بیان می نماید:

"عشق

این است که جغرافیایی نداشته باشد.

و توتأریخی نداشته باشی

عشق این است که تو

با صدایِ من سخن بگویی

و با چشمان من ببینی

و هستی را

با انگشتانِ من

کشف کنی." (از شعر هر وقت شعر عاشقانه بسُرایم تو را سپاس می گویند)

همان گونه که گفته شد، قبانی شاعری است که در بیان عاشقانه هایش، همه چیز را از پرویزن خیال شاعرانه اش می گذراندوبه آن ها مُهر ویژه ی تلقی خودش را می زند؛اما با تفاوت این نکته که متفاوت از دیگران به مقوله ی عشق وعاشقانگی ها می پردازد و تصورش را زمینی تر و محسوس از این مفهوم (عشق) ارائه می دهد.

3-کاربرد مفاهیم متعدد درپیوند بامسأله ی عشق:

از ویژه گی های مهم دیگر در عاشقانه های قبانی، یکی هم کاربرد مفاهیم متعدد در پیوند بامسأله عشق است. قبانی با پی گیری این رویکرد درشعر، در واقع مفاهیم متعدد را در خدمت عشق می گذارد تا از کلیشه زده گی در بیان عاشقانه ها اجتناب ورزد. مانند:

- استفاده از مفهوم آزادی:

" ای که قامتت

از باد بان بالاتر

وفضایِ چشمانت

گسترده تر از آزادی ست" ( از شعر هر وقت شعر عاشقانه بسُرایم تو را سپاس می گویند)

افزون بر جلو گیری از رویکرد کلیشه زده گی ( که در بالا به آن اشاره شد) کاربرد این مفاهیم گوناگون در پیوند باعشق، تعبیر های چندگانه و متفاوت را نیز از مقوله ی عشق افاده می نماید که به نوعی می توان آن را "آشنایی زدایی" در کاربرد مفاهیم دانست.

تأمل در این رویکرد های سه گانه عاشقانگی در شعر "نزارقبانی"،بی گمان هویت مشخصی به این شاعر می دهد. این هویت مشخص باز گو کننده ی ماهیت تلقی امروز از مسأله عشق و عاشقانه ها در شعر قبانی است.

"قبانی" با همین رویکرد های منحصر به خودش، برداشت متفاوت و تجربه ی حسی فردی اش را به گونه ی قشنگ به مخاطب ارائه می کند و تصورات تازه ی شاعرانه از مفهوم عشق را در شعر شکل می دهد.

پانوشت :

1- "نزارقبانی" سخنسرای مشهور عرب د رسال 1923 زاده شد. قبانی از بزرگترین عاشقانه سرایان جهان عرب است. او در رشته ی حقوق در دانشگاه دمشق درس خوانده است. وی بانشر نخستین مجموعه ی شعرش به نام "زن سبزه رو به من گفت" هیاهوی فراوانی در سوریه برانگیخت و مخاطبان زیادی از شعرهایش دراین مجموعه استقبال کردند.

افزون بر کتاب نخست که ذکرش در بالا آمد، او مجموعه های شعری دیگرش را به نام های "کودکی سینه"، "سامبا"، "تو از آن منی"، شعر ها"، محبوب من" و " نقاشی باکلمات" منتشر کرد.

"نزار" با تلاش های پی گیرش د رحوزه ی سُرایش شعر، نگرش تازه یی ایجاد کرد، و از این رو افزون بر موافقان، مخالفان بسیاری که دید سنتی و محدود در برابر شعر داشتند، به انتقاد از او پرداختند.

با توجه به نوع نگرش زمینی قبانی به مسأله ی عشق و عاشقانگی ها، منتقدان ادبی جامعه ی عرب القاب گوناگونی مانند:" شاعرِ عشق، شاعرِزن، شاعرِرسوایی، شاعرِ طبقه ی مخمل پوش، شاعرِ تاجر،شاعرِملعون، شاعرِ شکست و نا امیدی، شاعرِ هجو سیاسی، شاعرِغزل های حسی و غیره" به او دادند.

همزمان با شکست حکومت های عربی از رژیم قدس (درسال 1967) روح انقلابی در قبانی دمیده شد و او شعری را زیر نام " حاشیه یی بر دفتر شکست" سرود. این شعر تکانه ی نیرومندی در جوامع عرب ایجاد کرد.

محبوب من

محبوب من اگر به اندازه من جنون عشق داشتی



همه چیزت را رها می کردی



و تمام طلا و جواهراتت را می فروختی



و تنها کارت این می شد



که در چشمان من می خوابیدی





نمی خواهم که صاحب عرش دنیا شوم



و آرزو ندارم که قیصر روم باشم



چرا که عرش شعر بزرگتر از همه عرشهاست



تمام آرزوی من این است



که کمی مرا دوست داشتی باشی



تا( با نیروی عشق تو) کمی انسان شوم





دوستت دارم وقتی که گریه می کنی



و چهره ات را دوست دارم وقتی که غمگین است



برخی از زنها چهره شان زیباست



و زیباتر می شود وقتی که گریه می کنند








 وقتی به تو رسیدم



گویا که تازه شروع کرده ام.  
نزارقبانی

مساحت چشمانت

شب

در خیابانهای شب
جایی برای پرسه زدن من
باقی نمانده است
چشمانت
همه مساحت شب راگرفته اند!

نزارقبانی

عشق

از تجربه عشق پنهانی و


از بازی کردن نقش عاشق کلاسیک خسته شده ام


می خواهم پرده نمایش را بالا ببرم و


نمایشنامه را پاره کنم وکارگردان را بکشم


و مقابل همه مردم اعلام کنم :


که برغم کراهت این قرن ،من عاشق این روزگارمعاصرم


و معشوق من تویی 

نزارقبانی

چشمانت

وقتی ساکن ژنو بودم

از ساعت‏هاشان شگفت زده نمی ‏شدم

هرچند از الماس‏ گران بودند

و شگفت زده نمی ‌شدم از شعاری که می ‌گفت:

ما زمان را می ‌ساز

ساعت سازان کی می‏ دانند

تنها چشم ‌های تو اَند

که وقت را می‌سازن.

و نقشه ‏ی زمان را ترسیم می ‏کنن

وقتی که بر سر قرارمان می ‌آم

در لندن

یا پا

یا بر کرانه ی دریای کاراییب

آن وقت زمان شکلی نداشت

روزها نامی نداشتند

و تاریخ تاریخی نداش

تاریخ تنها کاغذی سپیدی بود

که برآن می ‌نوشتی هرچه می ‌خواستی

و هر وقتی که می ‌خواستی!

شنیدندتورا

آنــــــــــــان که بـــــــــــــه گــــــــــــــوش دل شــــــــــــنیدنــــــــد تـــــــو را
رفتــــــــــند و به پـــــــــــای دل رسیــــــــــدند تـــــــــــو را
آن کــــــــــــــوردلان که بر دلــــــــــــــت تیـــــــــــــــر زدند
دیــــــــــــــــدند تـــــــــــــو را، ولی ندیــــدند تـــــــــــــــــــو را.....

وقتی چشمانت

در

اسمان طلوع

کرد

فاصله ی

قلبم

تاقبله ی چشمانت

یک

سجاده

رازونیازبود.

شهادت می دهم ۱

شهادت می دهم

مردی

که به ان تعلق خاطرپیداکردم

کسی نیست جزتو

شهادت می دهم

توبرجهان قلبم

حکومت کردی

وانکسی که عشق من است

کسی نیست جزتو

شهادت می دهم که عشقت جاری شد

دررگهایم

ومردی که اجزایم راباچشمانش

قطعه قطعه کرد

ورخنه کرد

دروجودم

کسی نیست جزتو

بگذار ازچشمانت غزل بریزم

درفنجانم

وباتبسمت

به اسمان سفرکنم

شهادت می دهم

تو ازمن ومن ازتو

بوجودامده ام

وزیباترین گلها

ازوجودتو

قدکشیده

تو امیروسلطان منی

وچشمانت فاتح قله ی دلدادگی ست

مرادرقلبت مخفی کن

بگذارزنده شوم درتو فروروم ودرقلبت خانه بسازم

تو همان دلیل شعری

شهادت می دهم

انکه مهربانی را

برایم خرید

باقیمت عشق

کسی نبود

جزتو.

وشهادت میدهم

مردی که ازقلبم عبورکرد

تا

به قلبم برسد

کسی نبودجزتو.

بیش ازاین

بیش از این نمی‌توانم

در حلقه‌های زلفِ تو گم شوم

سال‌هاست که روزنامه‌ها

مرا مفقود خوانده‌اند

و تا اطلاعِ ثانوی

مفقود خواهم ماند 

نزارقبانی

میان فاصله ها

در میان من و تو فاصله هاست

گاه می اندیشم

می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری

تو توانایی بخشش داری

دستهای تو توانایی آن را دارد

که مرا زندگانی بخشد

چشمهای تو به من می بخشد شور عشق و مستی

و تو چون مصرع شعری زیبا

سطر برجسته ای از زندگی من هستی

دفتر عمر مرا با وجود تو

شکوهی دیگر

رونقی دیگر هست

می توانی تو به من زندگانی بخشی

یا بگیری از من آنچه را می بخشی

من به بی سامانی ، باد را می مانم

من به سرگردانی ، ابر را می مانم

من به آراسته گی خندیدم

منه ژولیده به آراسته گی خندیدم

سنگ طفلی اما

خواب نوشین کبوتر ها را در لانه می آشفت

قصه ی بی سر و سامانی من

باد با برگ درختان می گفت

باد با من می گفت :

" چه تهی دستی مرد ! "

ابر باور می کرد

من در آئینه رُخ خود دیدم

و به تو حق دادم

آه ... می بینم ، میبینم

تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی

من به اندازه زیبایی تو غمگینم

چه امید عبثی

من چه دارم که تو را در خور ؟!

هیچ !

من چه دارم که سزاوار تو ؟!

هیچ !

تو همه هستی من

هستی من

تو همه زندگی من هستی

تو چه داری ؟! .... همه چیز

تو چه کم داری ؟! ...هیچ !

بی تو در می یابم

چون چناران کهن

از درون تلخی واریزم را

کاهش جان من ، این شعر من است

آرزو می کردم که تو خواننده ی شعرم باشی

راستی .... شعر مرا می خوانی ؟!

باورم نیست که خواننده ی شعرم باشی

نه .... دریغا ، هرگز

کاشکی شعر مرا می خواندی !!!

از : حمید مصدق